الهه ی الهام
انجمن ادبی
مشتی خاطره.... کوه ها سرفراز دشت ها وسیع دره ها ژرف بیا، باز کن کلاف خاطره ها را در کدام کوه با عقاب همبال شده ای ؟ در کدام دشت پیکانت بیهوده رفته است؟ در کدام دره تو را به سیاهی کشانده است؟ کدام بگو... گر درد درونت را سوخت ببر به کوه و سنگ بگو یک عمر چه کشیدی چه آمد بر سرت، بگو به زیر بزن بر بم نواز آنکه تو را فهمید پاسخش ده گر صدایت را حق نشنید ببر به آب دیده گو گر سالها بر تو سخت گذرد چه می شود گر زمان نامرد از آب درآید چه می شود گر بپرسند درد چگونه است از آن پرهیز کن و بگو ................................... سویله... درد ایچینی یاندیراندا آپار داغا داشا سویله بیرعومورده نه لر چکدین نه لر گلدی باشا سویله قالدیر زیله، اندیر پسه سس ور سنی دویان کسه دردینی حاق اشیدمسه گوزوندکی یاشا سویله ایللر گچه سرت ، نجه دیر؟ واقت اولسا نامرد ، نجه دیر؟ دسه لر کی درد نجه دیر؟ چک الیندن حاشا سویله ..........................................
شعر: زلیم خان یعقوب مترجم: زین العابدین چمانی دیوار و رود فروپاشید دیواری که یک دولت را به دو نیم کرده بود از برای رودی که یک ملت را به دو نیم کرده چه باید نمود؟ این یک آزادکرده خویش، گشته است مستغل وان یک مسجون نموده فکر، وز خویش منفعل این سو ره به جایی برده است بر آن سو چه طرفی باید بست؟ نه فارسم، نه آلمانی نه انگلیسی، نه روس هویت خدادادی ترکم را چه باید کرد؟ دو قرن مویه کردن ثمرمان نبخشید نفیر و فریاد نرسیده به گوشها را چه باید کرد؟ فروپاشی یک دیوار
ادامه مطلب ... یک شنبه 7 ارديبهشت 1393برچسب:دیوار و رود,زلیمخان,چمانی,الهه ی الهام, :: 12:55 :: نويسنده : حسن سلمانی "آزادی" از آن دم که چشم گشودم بر بالای سر خویش قدغن دیده ام،توسری دیده ام ملت اندر بردگی ،بیچارگی، وطن اندر قفس، آزادی بزرگ را بسیار اندک دیده ام . شادی دل را با خون دل آبیاری کرده اند . امید را بشکسته ،عشق را برکنده اند. آزادی را من هیچگاه تمام و کمال ندیده ام. همچو یک قطره آب آنرا بر ما چشانده اند . شعله شمع آزادی شدن، حقگو را به حق می رساند. تقبّل مستعمرگی ، برای هر کس سنگین است. تحمل بردگی، برای هرکس دشوار است. دارائی و هست و نیستم، چه چیزم را بسنده نبود گر خود با عقل و تدبیر خویش چاره خویشتن می کردم. خوشبختی و سعادتم همگان را بسنده بود گر کاشانه و سنگ و دیوارش از آن خودم می بود . آزادی! ای مقدس ترین حرف هر کلام ارزش و بهایت از هر گرانی گرانبهاتر تو ای نور دیده ام ، صدای قلبم دیگر هیچگاه تو را از دست نخواهم داد . اینک بیا نقطه ی پایان گذاریم بر حسرت و ماتم تا خدایان بر این شادیم مباهات کنند . هرگز مباد که آزادی قربانی شود ، من خود ،قربانی آزادی خویشتن خواهم شد. شاعر:زلیم خان یعقوب مترجم:زین العابدین چمانی تاریخ ترجمه:پاییز 1387 دو شنبه 11 آذر 1392برچسب:آزادی,زین العابدین چمانی ,الاهه الهام,زلیم خان یعقوب, :: 12:42 :: نويسنده : حسن سلمانی "مزار داشلاری"
آغریا هیکلدی، درد آبیده
بو آغری داشلاری،آزار داشلاری.
یازدا یاغیش دویر،قیشدا قار باسار،
پوزار ناخیشلاری،پوزار داشلاری.
هر گلن اوخویور آدی ،سوی آدی،
هره بیر طرفه یوزار داشلاری.
زمان ایتیرسه ده توزاناغیندا،
اوستالار وورهاوور یازار داشلاری.
داش یونن قیمتین باهالاشدیریب،
همیشه دبده دی بازار داشلاری.
عومرون سون عنوانی، سون نیشانگاهی،
باخار بیر بیرینه مزار داشلاری.
"سنگ مزار"
نماد درد است،یادمان رنج
این سنگ های مزار ،سنگ بوته زار .
در بهار باران می فشاردش،
در زمستان نهان به زیر برف،
پاک می کند نقش و نگار ها را
هر کس میخواند نامش را ،شهرتش را
هرکس به گونه ای تعبیر و تفسیر میکند.
گر در گرد وغبار زمان محو شوند
باز استادان پی در پی میتراشند .
سنگ تراش قیمتش را گران کرده است،
همیشه بر همان سیاق است سنگ های بازار.
آخرین عنوان عمر ،آخرین نشانیش،
به یکدیگر می نگرند این سنگ های مزار.
دیلمانج:زین العابدین چمانی پاییز 1392 دو شنبه 27 آبان 1392برچسب:شعر ترکی,الهه الهام,زلیمخان,زین العابدین چمانی, :: 12:47 :: نويسنده : حسن سلمانی دئدیم-دئدی دئدیم گور ساچلارین نه تئز آغاردی پاییزین سالدیغی قیرو دور دئدی دئدیم- عوئمور نه دیر سندن ائوتری اجلین الینده بیر اوو دیر دئدی دئدیم بختین سنه هئچ یار اولدو مو؟ گوئز لری کور اولوب،قاراو دیر -دئدی دئدیم-هانسی دیار یئتیریب سنی یوردوم یاد ائل لرده گیروو دور -دئدی
گفتم-گفت گفتم :زلف سیاهت چه زود سپید گشت گفت: کولاک پاییز است بر آن نشسته گفتم: چیست عمر به نزد تو گفت:صیدی است به دست اجل گفتم:بخت هیچ یارت شد آیا ؟ گفت: چشمانش کور گشت و به کلی ندید گفتم:دست پرورده کدام دیاری گفت:سرزمینم نزدبیگانگان گرو مانده است. دیلمانج:زین العابدین چمانی "سوسماق عذابی" قلبین تئللرینی اورکله دیندیر، بال دان شیرین اولسون یازماق عذابی. یازماق عذابیدان داها چتیندیر یازماماق عذابی،سوسماق عذابی. قلبین فریادیندان ساچدا دن دوغور، داغلارین آهیندان دومان-چن دوغور، آغیر مصراعلارین یوکوندن دوغور شاعرین اوئزونو آسماق عذابی.
"عذاب سکوت " ساز قلبت را با دلت بنواز ، تا رنج نوشتن شیرین تر از شهد شود. بسی سخت تر از رنج نوشتن عذاب ننوشتن است ،رنج سکوت است. از فریاد قلب موی سپید می گردد، از آه کوه ها، غبار و مه برمی خیزد، عذاب خود به دار کشیدن شاعر همه از بار مصراع های سنگین است . مترجم :زین العابدین چمانی 1392/7/3 چهار شنبه 3 مهر 1392برچسب:شعر ترکی ,,,عذاب سکوت ,,,زلیم خان ,,,چمانی, :: 13:22 :: نويسنده : حسن سلمانی "آنجه من کشیده ام قلم نمی داند" این حرف ها شکوفه های منند عسلم را از این حرف ها گرفته ام روشنائی و حرارتم را از زغال گداخته کلمات گرفته ام هزار کوه و هزار دره دارد هزار مغاک و معبر دارد تمام جوهر و معنی کلامم را از چشم و نگاه بر گرفته ام. یارم نمی داند،دایه ام نیز نمی داند تنها اندرونم خبر دارد و عالم نیز نمی داند آنچه من کشیده ام قلم نیز نمی داند هر چه کشیده ام خود من کشیده ام. شعر:زلیم خان یعقوب مترجم:زین العابدین چمانی تاریخ ترجمه:1388/7/16 چهار شنبه 3 مهر 1392برچسب:, :: 13:0 :: نويسنده : حسن سلمانی « پیران...» دست به زیر چانه و یه روی عصا گذارده پیران در گوشه و کنار بنشسته سینه پر از دوبیتی های پر مغز و نغز مردمی حکایت دل شکسته، بر گوشه ی شکسته می خوانند کتاب عمر، ورق می خورد دریاد و خاطرشان همسالانشان کوچ کرده اند جوانان، بر سر کار تک و تنها نشستن آخرین چاره ی کار در تنهایی و بی کسیِ بی امان زندگی تنها، چوبدستهایشان، دستگیرشان گشته آنها چشمهایشان را می بندند می اندیشند و می گذرانند زمان سپری گشته را، از مقابل چشمانشان نوک عصا، در زمین فرو می رود و حفره ایجاد می کند عمر ، بر آخرین حدّ خود، پافشاری می کند بگرفتنی او، ز دنیا، و بدهی اش به دنیا چه بوده است؟ پایان فکر و اندیشه عیان نیست چشمشان را به نوک عصا دوخته اند آنها ساعت ها چنین می نشینند فکر، آن کشتی که، سمت و سویش معلوم نیست، تلاش و تقلّا می کند اما به ساحل نمی رسد آنها با فهمیدن، پر و خالی می شوند به ناگاه گرهی، بر اول فکر و خیالشان می افتد کلاه چرمی بر سر، این نجیب مردان پیر پیکره ی اندیشه اند و تندیس تدبیر روزهای اول از خود می پرسیدم: آنها این قدر بیکار می نشینند، خسته و دلتنگ نمی شوند؟ برای رهایی از دلتنگی، کتاب می خواندم، گر به جای ایشان بودم. تو نگو هر عمر ، کتاب قطوری بوده است گر می خواهی بخوانی اش، چشمانت را ببند. آنها بیکار نبوده اند... بلکه در دل خویش، کتاب خویشتنِ خویش را می خوانده ، ورق می زده اند. شاعر: بختیار وهابزاده شاعر بزرگ جمهوری آذربایجان مترجم: زین العابدین چمانی تاریخ ترجمه: 4/5/88 « هنگام ثمر» خاک زنده، بذر سالم، زمین پر آب هنگام ثمردهی این درخت است باغ، آرزو و باغبان به درخت مراد رسیده است هنگام ثمردهی این درخت است به زنبور بنگر بوسه بر رخ گل می زند به غنچه بنگر در چشمانش عشق موج می زند از نغمه و سخنش نمی توان سیر شد هنگام ثمر دهی این درخت است گلبرگ های خمارآلود نوازشگر چشم اند دستان انسان تیماردار برگ اند سودازده و هوایی، رگ عشقش گل کرده است هنگام ثمردهی این درخت است بذرش را مزه دار و شیره اش را شیرین کرده است آب بر ریشه و آوند بر شاخه داده است مادر خاک از سینه اش شیر داده است هنگام ثمردهی این درخت است هر غنچه را جهدی ست بر ثمردهی گر میوه و ثمرش باشد، آبدار است و پر شهد با پاییز امسال، او را عهد و پیمانیست هنگام ثمردهی این درخت است شاعر:زلیم خان یعقوب دیلمانج: زین العابدین چمانی « می آورد...» میز سنگر و قلم سلاح شاعر است غیرت برای او زانویی سست ناشدنی می آورد شکارچی سخن پر مغز و نغز و اندیشه و خیال است اوست که از آسمان به زمین سخن را نازل می کند و میآورد می رود و به درگاه کردگار می رسد از اجاقی به نام موهبت زغال گداخته می آورد الهام پاک و راستین پلیدی و پلشتی برنمی دارد شیرِ حلال است هر کجا که باشد خامه می بندد و سرشیر می آورد شاعر: زلیم خان یعقوب دیلمانج: زین العابدین چمانی « جوانی» اثری از چین و چروک در جبین نیست در دلش از زمستان خبری نیست دنیا را با سرانگشتانش بازی میدهد طوفان جوانی صخره را به لرزه می اندازد همراز نغمه است و با سکوت بیگانه طراوت و شادابی در زبان و طعم و مزّه بر کام گر متلاطم شود، باران سیل آساست ور بجهد، آتش سوزان سیل جوانی، کوه ها را به لرزه می آورد در مسیر زندگانی پخته و آبدیده می شود انسان از آن نیرو می گیرد و بدان می بالد با زمین همآغوش می شود با آسمان دست و پنجه نرم می کند دست های جوانی، به کردگار می رسد. شاعر: زلیم خان یعقوب دیلمانج: زین العابدین چمانی
آمده ام
بخاطر پخته شدن در این دنیا
خام به دنیا آمده ام
گلبوته ی محبتم
کز جام عشق آمده ام
نیمی پدر نیمی مادر
درهم تنیده یکپارچه گشته
یک جان و روح در یک بدن
هرگز ناقص و نیمه کاره نبوده ام
از یک کل یکپارچه و تمام به وجود آمده ام
به سوی حق روندگان
ره پویان این ره دورند
بر سجده مولانا
شمس شده از شام امده ام
آنچه مرا این سان پر توان ساخته
(ندای اناالحق)
مایه فخرو مباهاتم
شیدای حقایقم
کزباور و ایمان بسوی حق آمده ام. شاعر:زلیم خان یعقوب دیلمانج:زین العابدین چمانی 9/12/87 شنبه 28 بهمن 1391برچسب:, :: 13:33 :: نويسنده : حسن سلمانی «باد،آتش،آب،خاک» به کولاک می مانم کولاک های مهارگسیخته در کوه ها زوزه می کشم بر دشت ها می وزم در یک جا و یک مکان نمی توانم آرام و قرار بگیرم هر آن در تلاطم و تلاشم هر روز هم عجله دارم به آتش می مانم آتش گُر گرفته ی سوزان گر شعله ور نگردم حتی یک روز هم نزیم آیا برای گرم کردن دل های سرد نیرو و توانم خواهد رسید؟ گر خود از درون شعله ور نگشته باشم؟ به تندآب های پر طنین می مانم آب های متلاطم چشمه ها، رودها، دریاهادر خون من می خروشند قطره ی شبنم، سیل و باران در پیش چشمانم و نزد دل من هستند سیل ها و آب ها جوشان و خروشان، در هیجان هر روزمند من به خاک می مانم به خاک گهواره مان بار و وقار خاک و برکتش در من است گر به آن نمی مانستم اینگونه غنچه و شکوفه نمی کردم این خاک بنده ی دوست داشتنی همچو زلیم خان دارد باد، آتش، آب و خاک هر چهارگان در من می زیند شادی و سرورشان نیز محنت و آلامشان همه در من می زیند آری به اعتبار آنهاست کاین زندگی به کام است همانگونه که زنبور در عسل شکوفه در چمنزار ارزنده است و بیدار
شاعر: زلیم خان یعقوب دیلمانج: زین العابدین چمانی88/10/3 " از عشق و محبت فرار مکن" هزاران هزار کتاب نگاشته میشود در پرتوی یک شمع هر کتاب خود اجاقی است در پرتو الهام سنبله حلال بذر حلال از کشتزار حلال مایه میگیرد و می روید. در پرتو سلام دست از دست نیرو و قوت میگیرد. به زر و ثروت تبدیل میشود به مشک و عنبر آغشته می شود. در پرتو کلام وحی بر پیغمبر نازل گشت و اعلام گر پشته پشته از پی هم تو را برگیرد آلام از عشق و محبت فرار مکن. به هرروی انسان، تنها در پرتو باور و ایمان خوشبخت است و کامران. شعر از :زلیم خان یعقوب مترجم:زین العا بدین چمانی 24/11/1387 « به ورا»
گفت به پیشم بیا گفت برایم بمان گفت به رویم بخند گفت برایم بمیر آمدم ماندم خندیدم مُردم. ناظم حکمت-1963-آخرین سال زندگی اش یک شنبه 20 دی 1391برچسب:, :: 12:26 :: نويسنده : حسن سلمانی « خوشبینی»
شعرهایی می نویسم چاپ نمی شوند اما خواهند شد. در انتظار نامه ای هستم با نویدی در آن شاید روز مرگم به دستم رسد اما خواهد رسید. نه پول، نه دولت دنیا تحت سلطه ی انسان شاید صد سال دیگر اما قطعاً چنین خواهد شد. ناظم حکمت-1957 مترجم: احمد پوری یک شنبه 3 بهمن 1391برچسب:, :: 12:24 :: نويسنده : حسن سلمانی «آنژین صدری»
دکتر! نیمی از قلب من اینجاست نیم دیگر در چین است با لشگری که پیش می رود به سوی رود زرد همه روزه دکتر! همه روزه در سپیده دمان قلبم در یونان تیرباران می شود و همه شب زمانی که زندانیان در خوابند قلبم در خانه ی مخروبه ای در استانبول می آساید. و پس از ده سال آنچه که می توانم به مردم هدیه کنم این سیب سرخ است و این است دکتر این است سبب آنژین صدری من نه نیکوتین، نه زندان، نه گرفتگی رگ ها شب را از پشت میله ها کنار می زنم زیر سنگینی سینه ام قلبم هنوز، با دورترین ستاره ها می تپد. ناظم حکمت-آوریل1948 مترجم:احمدپوری یک شنبه 25 دی 1391برچسب:, :: 12:21 :: نويسنده : حسن سلمانی « اندیشیدن به تو زیباست»
اندیشیدن به تو زیباست و امیدبخش چون گوش سپردن به زیباترین صدا در دنیا زمانی که زیباترین ترانه ها را می خواند. اما امید برایم بس نیست دیگر نمی خواهم گوش دهم می خواهم خود نغمه سر دهم... ناظم حکمت-30سپتامبر1945 مترجم: احمد پوری یک شنبه 30 دی 1391برچسب:, :: 12:19 :: نويسنده : حسن سلمانی
«زیباترین دریا» زیباترین دریا را هنوز نپیموده اند زیباترین کودک هنوز بزرگ نشده است زیباترین روزهایمان را هنوز ندیده ایم و زیباترین واژه ها را هنوز برایت نگفته ام... ناظم حکمت-24سپتامبر1945 مترجم: احمد پوری یک شنبه 22 دی 1391برچسب:, :: 12:17 :: نويسنده : حسن سلمانی « ترانه ها»
ترانه ی انسان ها زیباتر از انسان ها امیدوارتر از انسان ها غمگین تر از انسان ها دیرزی تر از انسان ها ترانه ها را بیشتر از انسان ها دوست دارم بدون انسان ها زیستم بی ترانه هرگز از گل ها به دور افتادم از ترانه هرگز به همه زبانی فهمیدمشان. در این دنیا از آنچه که خوردم آنچه که نوشیدم آنچه که گشتم آنچه که دیدم آنچه شنیدم و آنچه که فهمیدم از ترانه ها بیشتر هیچ چیزی سعادتمندم نکرد. ناظم حکمت مترجم: احمد پوری یک شنبه 20 دی 1391برچسب:, :: 12:16 :: نويسنده : حسن سلمانی «اندوه...»
در این روزهای آفتابی زمستان اندوه من آیا برای حسرت بودن در جایی دیگر است؟ روی پل در استانبول با کارگران در آدانا در کوه های یونان در چین یا کنار زنی که دیگر دوستم ندارد؟ درد کبدم است یا بار دیگر درد تنهایی و یا این که از مرز پنجاه سالگی می گذرم؟ فصل دوم اندوهم آرارم آرام به پایان خواهد رسید اگر این شعر را تمام کنم یا کمی بهتر بخوابم یا نامه ای برسد و یا چند خبر خوش از رادیو... ناظم حکمت-1945 ترجمه:احمد پوری یک شنبه 28 دی 1391برچسب:, :: 12:12 :: نويسنده : حسن سلمانی « تو را دوست دارم» تو را دوست دارم چون نان و نمک چون لبان گر گرفته از تب شب که نیمه شبان در التهاب قطره ای آب بر شیر آبی می چسبد. تو را دوست دارم چون لحظه ی شوق، شبهه، انتظار و نگرانی در گشودن در بسته ی بزرگی که نمی دانی در آن چیست.
تو را دوست دارم چون سفر نخستین با هواپیما بر فراز اقیانوس شاعر: ناظم حکمت_ شاعر ترکیه ای مترجم:احمد پوری « جدایی» جدایی چون میله ای آویزان در هوا به سر و صورتم می خورد. هذیان می گویم می دوم، جدایی در پی ام رهایی از آن ممکن نیست پاهایم توان ایستادن ندارند جدایی زمان نیست، راه نیست جدایی، پلی در میان، از مو باریک تر، از خنجر تیز تر از خنجر تیز تر، از مو باریک تر جدایی پلی میان ما حتی اگر زانو به زانو با تو نشسته باشم. شاعر:ناظم حکمت- شاعر ترکیه ای مترجم:احمد پوری چهار شنبه 13 دی 1391برچسب:, :: 14:32 :: نويسنده : حسن سلمانی « آذربایجان در مبارزه است» بجنگ ای فرزند وطن بجنگ برای یک وجب خاک امروز هر گوشه به مبارزه برخواسته است اگر سلاح نداشته باشند مردم خود سلاح می شوند با چنگ و دندان مبی جنگند این فتوای شیاطین است برای خاک خون ها ریخته شود دست به گریبان می شوند نبرد تن به تن استخوان و کارد، مبارزه می کنند سیل های وحشی رودهای جاری به لردوی وطن باز می گردند ابرها را می شکافند و می گذرند پرچم در هوا به اهتزاز درآمده است به مبارزه برخواسته است اگر آن خاک و سرزمین برنگردد شمشیر در نیام نمی نشیند قصاص ملت من است برای رسیدن به حق حقا که می جنگد. شعر: زلیم خان یعقوب دیلمانج: زین العابدین چمانی
یک شنبه 15 دی 1391برچسب:, :: 15:47 :: نويسنده : حسن سلمانی « شعرمان...» گهگاه عمری بر عمرمان بریخت شعری کز نور شبنم، زلال بودن را برگرفت طبیعت را سنگ به سنگ بر ما شناساند زر سرخ و چمن سبز است شعرمان زبان اصل و نسب مان زبان عزا و عروسی مان زبان اردو و شهرت مان سوزنده در آتش و شناگر آب هاست شعرمان حجره، حجره دل ها را می گردد دردمان را از یک نگاه می گیرد به روز عید، همچو عروس آراسته به روز جنگ، کفن پوش است، شعرمان برای دیار گم گشته و روستای نابود گشته می گرید هجایم، بیتم، مصراعم و بندم گاه تبریزم، گاه دربندم شعر وطن مان، دل ریش و زخمی است بار حمل کرد و ببرد و بار بینداخت روحش را در میدان ها، به تک انداخت بر جگر صخره ها ریشه دواند همچو بلوط در کوه ها رویید انکار پذیر است و حقیقت و راست در «نسیمی» یک عصیان است،درد است در«فضولی» دل آتش گرفته و گداخته است در « واقف» آن گل اندام، شعرمان است آب پاک، ریشه ی حلال و سوگندی صاف طریقت است و شریعت است و عرفان طوفان و زلزله ای است همچو« صابر» قلب و دلش ریش ریش است شعرمان پاسخ هر پرسش و پاسخی است آهنگ آن نظم و سیاق است اشک چشم« شهریار» و «ورغون» است درد خود را زبان، زبان گویان است شعرمان زاییده ی وقت و زمان است از جان به روح و از روح به جان آفریده و آفریدگار صدایش به حق رسیده، هر آن شعرمان! شعر:زلیم خان یعقوب دیلمانج: زین العابدین چمانی
« تاریخ...»
با زبان روح، تاریخ را به گفتگو وادار وز زبان شاه از او بازپرس. ضمان دیروزمان روح لطیف تاریخ ببیز، شخم بزن، بکار و بکاو خاک عاشق کند و کاو است مگذار تاریخ همچو زمین بایر بیاساید گر کسی نباشد تا با او همکلام شود لب از لب نمی گشاید زبان باز نمی کند گر طلسمش را نشکنی گنجش مرصع نمی شود درها را به رویش بگشا آن را پشت در مگذار و آن را در کنجی نهان مکن در تبریز چه روی داد؟ در گنچه چه ها دیدیم؟ چه ها؟! هزاران سال است در زد و خورد با بیگانه می ساییم پنجه بر پنجه صدها سال است قره باغ در عذاب و درد و صد رنجه تاریخمان یک عذاب تاریخ یک شکنجه موکب قلمت را تیز کن راه های دور را طی کن تو را به انتظار می کشند، فرزند؛ تاریخ باکو، بورچالی، دربند، تاریخ تبریز، گنجه و آن قره باغ دربند! تاریخ ترجمه:87/8/30 شعر: زلیم خان یعقوب دیلمانج: زین العابدین چمانی
شنبه 2 دی 1391برچسب:, :: 12:56 :: نويسنده : حسن سلمانی "نمیتوان نوشت، عزیزم" دریا خروشان و دیوانه وار، رود هوائی و سودازده،آب خون آلود، نمیتوان شنا کرد،آری شنا نمیتوان کرد،عزیزم بنگر چه دردهائی اندر دلهاست که بر رسن و ریسمان نمیتوان چیدشان پرسشها از سنگ و کوه می بارند همچو باران یکریز بر سر می ریزند همچو سرشک دیدگان جاری میشوند نمیتوان نفسی تازه کرد و گشت و گذار کرد،عزیزم یکی را زکوه، یکی را ز بام می اندازد، ترس و هراسی که بر سرمان جولان می دهد. خوابها سر و ته ودرهم برهم گشته نمیتوان تعبیر کرد،آری تعبیر نمیتوان کرد،عزیزم هر دردی باشد مهرش را بر دل ما می نشاند مائیم که قهر و عذاب زمین و آسمان را می کشیم نگارنده و کاتب بنگاشته، چنان مهر و مومش کرده که یک سطر آن را نمیتوان زدود،عزیزم سنبله چیست؟ بهتر از بذر میدانم کوه چه می کشد؟ بهتر از تو میدانم آنچه تو میدانی ،نیز فراتر و بهتر از تو می دانم نمیتوان نوشت ،آری نمیتوان نگاشت ، عزیزم
شاعر:زلیم خان یعقوب دیلمانج:زین العابدین چمانی دو شنبه 10 آذر 1391برچسب:, :: 12:48 :: نويسنده : حسن سلمانی «اسیر اؤلوم کولگی» اسیر اؤلوم کولگی، بوداغین گئوجو چاتمیر یارپاقی ساخلاماقا. اسیر قوجالیق یئلی، دؤزممیر قوجا دونیا قوناقی ساخلاماقا اسیر اؤلوم کولگی گدیریک یاواش یاواش، توپراقی ساخلاماقا شعر: زلیم خان یعقوب
«تندباد مرگ در وزیدن است» می وزد تند باد مرگ شاخه را یارای نگهداشتن نیست از برای برگ می وزد باد پیری و کهولت این دنیای پیر را حوصله ی میهمان نوازی نیست می وزد تندباد مرگ اهسته آهسته می رویم تا نگهدار این خاک باشیم. دیلمانج: زین العابدین چمانی دو شنبه 6 آذر 1391برچسب:, :: 12:27 :: نويسنده : حسن سلمانی "ندانستم،نشناختم" من که از هفت فرسخی مو را از مو تشخیص میدادم چه چیزی جلوی چشمم را گرفت مه را تشخیص ندادم بر زلف مشکیم حسد ورزیدند چرا بر زلفم تار موئی سپید پیدا شد و من ندانستم در سرم دنیای اندیشه، در دلم دنیای ناله، بی جیز و بی نوا در تمام عمر نوکر است دارا پادشاه دنیاست. آه،از این نزاع بر سر شکم، آه،از این دنیای طمع، جهت و قبله را گم کردم سمت و سو را ندانستم پرسش های بی پاسخ قصد جانم کردند از چه روی ما را تقسیم کردند؟ ما را چرا گروداندند به اسلام و صلیب پرستی؟ آرزوها پشته پشته اندیشه ها دسته دسته هزار و یک شب اندیشه و مکتب را مطالعه کردم به ذات دین پی نبردم مسافرم، ره عمر می پیمایم از پنجاه به سوی صد آفتاب برآمده از پشت کوهم که به سوی دشت افول می کنم به سوی تو امدیم تو به سوی ما نیامدی دنیا! خویشتن را شناختم تو را آن طور که باید نشناختم شاعر : زلیم خان یعقوب دیلمانج: زین العابدین چمانی «گر درد افزوده گردد...» گر درد افزوده گردد درمان هم افزوده می گردد درمان را به پنجاه و صد می رساند پرتوش به خاموشی می گراید وز نورش کاسته می گردد بر چهره مرهم نه بر چشم درمان قلب، از حمل بار مسؤلیت خسته و کم توان می گردد نه نان، نه نمک، هیچ یک به دادش نمی رسد بیمار برای خوابیدن در بستر دنبال دوا و درمان گشته ، در به در ما دوا می خوریم درد به راه می افتد کارمان به چرخ و فلک می افتد هر روز پیوسته به خوردن دوا عادت می کنیم شاید بسیاری مرهم بر چهره منهند اشک چشمان با تسلی پاک نمی گردد درد و رنج سالیان از جان به در نمی شود زخم های کهنه را التیام نمی رسد زیاد هم داروی جدید را تحسین مکن پس چیست، این دشت خشکیده؟ این اندرون سوخته؟ پس چیست این همه رحلت دور از انتظار؟ در گذشت ناگهان؟ دستور نسخه ی پزشک، هیچ است گر آفریدگار، شفایمان را ننوشته باشد
شاعر: زلیم خان یعقوب دیلمانج: زین العابدین چمانی « قرض مگیر» عمر کوتاهت را گران قدر بدان بر هر کس و ناکسی خرج مکن گر برای مردانقلعه ای برافراشتی برای نامردان برج و بارو مساز در مه گم نشو دزر گرد و غبار راه خود را گم مکن به روی چشمانت بگذار حق و راستی را از پدران و نیاکان،دنیا بخواه از ناکسان قرض مگیر دریایش را جزیره می انگارد صدایش را پژواک می پندارد دنیا تو را تواند که بلعد تو با دنیا هرگز شرط نبند شعر : زلیم خان یعقوب دیلمانج: زین العابدین چمانی سه شنبه 10 آذر 1391برچسب:, :: 12:42 :: نويسنده : حسن سلمانی « بیا چهره ات را بکشم دنیا» دلم میخواهد نقاشی کنم بیا چهره ات را بکشم دنیا تب نقاش شدنم گرفته است بیا چهره ات را بکشم دنیا روحم با آهنگ بگردد دستم با رنگ برقصد با زشت و زیبا درآمیزد بیا چهره ات را بکشم دنیا پنچره تویی و بیننده منم وندرآبهایت جاری گشته منم رنگ بر رنگ گذارنده منم بیا چهره ات را بکشم دنیا نم دیده ات را بکشم غم دلت را بکشم طوفان رسم کنم کشتی بکشم بیا چهره ات را بکشم دنیا جان ذوب گشته، تخته مانده بنگر کلاه بر میخ مانده بنگر که پوست نزد دباغ مانده بیا چهره ات را بکشم دنیا همچو کرکس لاشه خواری یک میدهی و شش بر میداری پنچ میدهی و پانزده بر میداری بیا چهره ات را بکشم دنیا همراه با نهر و جوی ابیاری ات و چرخ های همیشه گردانت با ترس و با محبتت بیا چهره ات را بکشم دنیا هستی و هم پاینده ای و خود عدم نه ای گرسنه میشوی وسیر نخواهی شد درست بشو هم که نیستی بیا چهره ات را بکشم دنیا ابلیس و فرشته،حوری و قلمان نیمی انسان،نیمی حیوان گه کافری گه مسلمان بیا چهره ات را بکشم دنیا آیا یک بنده ات را شادمان کرده ای؟ قصر و سراهای بسیاری را ویران کرده ای مرا هم به شکل و نقش تبدیل کرده ای بیا چهره ات را بکشم دنیا نامرد یا که مرد بنمایانمت؟ نرم و لطیف یا زبرو خشن؟ یا هم اندازه ی قد و قواره ات درد عرضه کنم بیا چهره ات را بکشم دنیا با تو نمیتوانم بکارم نمیتوانم دلی را آباد کنم دردت را نمیتوانم برکشم بیا چهره ات را بکشم دنیا شاعر:زلیم خان یعقوب دیلمانج:زین العابدین چمانی 88/08/27
شنبه 27 آبان 1391برچسب:, :: 13:12 :: نويسنده : حسن سلمانی «چه زیباست زندگی!» چه زیباست زندگی در دنیا ی زندگی ات نه علیلی،نه بی کسی نه هیچ معیوب و ناقصی باشد. چه زیباست زندگی نه دل عذاب کشد نه جان را سوء قصدی باشد! چه زیباست زندگی انسان شراب ننوشیده سرمست زیبایی شود! چه زیباست زندگی میهنت آزاد و آسوده مردمت رک و راست و بی شیله پیله شود!
زلیم خان یعقوب دیلمانج:زین العابدین چمانی 88/09/13
شنبه 27 آبان 1391برچسب:, :: 12:52 :: نويسنده : حسن سلمانی «نعمت الهی»
الله دان نعمت ایستدیم گوی چمندن طراوت گور بولاغدان سو وئردی آریدان بال آیردی سورودن قوزو وئردی الله دان نعمت ایستدیم ائوز الهی سوگیسیندن توکنمز روزی ویردی شعر : زلیم خان یعقوب
« نعمت الهی»
از خدا نعمت خواستم از چمن سرسبزی و طراوت وز چشمه ی جوشان آب داد از زنبور عسل بداد وز گله برّه داد از خدا نعمت خواستنم از عشق الهی اش روزی بی پایان نصیبم کرد دیلمانج:زین العابدین چمانی
شنبه 27 آبان 1391برچسب:, :: 12:43 :: نويسنده : حسن سلمانی «وطن هست»
شاید جایی اندر این دم غرق دریا شونده ای هست گر باشد بی یار و یاور باری،فریادرسی هست در این دنیا پیش از خریدار یقین فروشنده ای بوده است آتش به خودی خود هیچ گاه به ناگاه نمی سوزد هیچ چیز در این جهان بی علت و بی سبب بیهوده و بی هدف خلق نگشته است گر آفریده ای هست یقین آفریدگار بوده است گر امروز تو هستی پیش از تو پدر بوده است دنیا صدایی خشک و خالی، ارزش غم خوردن ندارد گر صدها گم و گور و ناپدید باشد هزاران هزار روینده و پدیدآمده نیز هست باید شکر و سپاس به جای آورم، که این وطن هم پیش از ما هم پس از ما حقا که بوده و هست! شاعر: بختیار وهابزاده- شاعر معاصر آذربایجان دیلمانج: زین العابدین چمانی شنبه 27 آبان 1391برچسب:, :: 12:38 :: نويسنده : حسن سلمانی
« قالمیشام»
منیم قسمتیم دیر آلاتورانلیگ
گئجیله گوندوزون آراسیندایام
قؤرؤلور ایچیمده میزان ترازو
اؤ گؤزله بو گؤزون آراسیندایام
یوللار آیریجیندا چوخ تالانمیشام
فیکیرلر الینده هاچالانمیشام
تپّه دن قورخموشام، دؤزو دانمیشام
ایندی داغلا، دؤزون آراسیندایام
ایلیشیب قالمیشام غم چالاسیندا
بیر گؤزل طیلیسمین داش قلعه سیندا
همیشه قاپیلار آستاناسیندا
باییرلا دهلیزین آراسیندایام
بختیار سینه دن نئچه مَن کئچیر
بیری دردلی کئچیر، بیری شَن کئچیر
مفتوللی چپرلر سینه مدن کئچیر،
باکی لا تبریزین آراسیندایام
شاعر:بختیار وهابزاده
«مانده ام»
قسمت من هوای گرگ و میش
میان شب و روز وامانده ام
اندرونم ترازو میزان بنا می شود
بین این کفه و آن کفه درمانده ام
بر سر دو راهی ها بسیار تاراج شده ام
به دست افکار خویش دوشاخه گشته ام
از تپّه ترسیده ام و دشت را انکار کرده ام
خود اکنون میان کوه و دشت درمانده ام
در طلسم زیبای یک قلعه ی سنگی
در گودال غم گیر افتاده ام
همیشه در آستانه ی درها
بین بیرون و دالان درمانده ام
بختیار، از سینه ام چندین« من » می گذرد
یکی دردمند و پریشانحال، دیگری شادمان و خوشحال
حصارهای مفتولی سینه ام را شکافته، می گذرند
خود، در میان باکو و تبریز وامانده ام
دیلمانج: زین العابدین چمانی
شنبه 6 آبان 1391برچسب:, :: 12:5 :: نويسنده : حسن سلمانی
«وارلیگ»
ائولاد روحوم، قلم دیلیم، ساز کؤکوم
هر اوچونه، سجده قیلیم، دیز چؤکوم
دردیم اولسا هم درماندیر، هم حکیم
بیر اولادیم، بیر قلمیم، بیر سازیم
بیر چیچگیم، توپراقیم وار، گویوم وار
بیر اوره گیم، کمانیم وار، نِی ایم وار
بو وطنین کئشیگینده، نَی ایم وار؟
بیر اولادیم، بیر قلمیم، بیر سازیم
شاعر: زلیم خان یعقوب
«دارایی»
فرزند، روحم؛ قلم، زبانم؛ ساز، ریشه ام
بر این هر سه سجده گذارم و زانو زنم
گر مرا دردی باشد، هم درمان است هم طبیب
فرزندم، قلمم، سازم
یکی غنچه ام، خاکی دارم، آسمانی دارم
یک دلم، کمانی دارم، نِی ای دارم
برای نگهبانی این وطن، چه چیزی دارم؟
فرزندم، قلمم، سازم!
دیلمانج: زین العابدین چمانی
شنبه 6 آبان 1391برچسب:, :: 12:2 :: نويسنده : حسن سلمانی این سوی ارس وطنم آن سوی آن وطنم برای دیدن وطن، هیچ امکان و فرصتی نیست مرا این چگونه وطنی است؟ به این سن رسیده ام هنوز یک بار هم در عمرم رویش را ندیده ام آیا برادر به برادر سلام نمی کند؟ این درد و غمم سنگین تر از کوه هاست با رود ارس آمیخته و جاری می شوم فضولی با حسرت از غربت به وطن می نگریست من از به وطن می نگرم دیلماج:چمانی 14/3/88 «سردرد» اینکه قلبت به خاطر چه درد می کند، مگو کان درد ز سنگی است که خود انداخته ای گلوله های بی صدا، قلبم را خون آلود کرده آنچه چشمانم را می سوزاند، درد اشک است هر کجا روی گرداندم و به هر کجا که بودم درد را همچون کوهی بر سینه ام بشکافتم به یک باره از ریشه برمی کندمش گر می دانستم بیماریم دندان درد است آدمی در هوای شرجی گرما زده می شود، در برف به خود می لرزد نفس در تنگی و تنگنا امتحان پس میدهد ملک و مال نام و آوزه و دولت و مکنت هر چه باشد همگی دردسر است مترجم: چمانی 2/11/88 موضوعات آخرین مطالب آرشيو وبلاگ پيوندها
تبادل
لینک هوشمند
نويسندگان |
||
|